امام حسن عسکری علیهالسلام
ما مِن بَلِیّةٍ إلاّ وللّه ِفیها نِعمَةٌ تُحیطُ بِها.
هیچ گرفتارى و بلایى نیست مگر آن که نعمتى از خداوند آن را در میان گرفته است.
بحارالانوار جلد ۷۸ ص ۳۷۴
چشم زخم/ سحر و طلسم/ باطل کردن/ دور کردن شیاطین/دعا/قرآن/غذا/بخور
امام حسن عسکری علیهالسلام
ما مِن بَلِیّةٍ إلاّ وللّه ِفیها نِعمَةٌ تُحیطُ بِها.
هیچ گرفتارى و بلایى نیست مگر آن که نعمتى از خداوند آن را در میان گرفته است.
بحارالانوار جلد ۷۸ ص ۳۷۴
چشم زخم/ سحر و طلسم/ باطل کردن/ دور کردن شیاطین/دعا/قرآن/غذا/بخور
در زندگی یاد گرفتم:
با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خود خوش باشن
با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن نداره و روحمو تباه نکنم.
از حسود دوری کنم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز هم از من بیزاره.
تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم
و سه چیز را هرگز فراموش نکنم:
۱_ به همه نمیتونم کمک کنم
۲_ همه چیز را نمیتونم عوض کنم
۳_ همه منو دوست ندارن.
خطا از من است ، می دانم …
از من که سالهاست گفته ام ” ایاک نعبد “
اما به دیگران هم دلسپرده ام
از من که سالهاست گفته ام ” ایاک نستعین “
اما به دیگران هم تکیه کرده ام
اما رهایم نکن
بیش از همیشه دلتنگم
به اندازه ی تمام روزهای نبودنم
علی ای همای رحمت، تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایه هما را
دل اگر خداشناسی، همه در رخ علی بین
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علی گرفته باشد سر چشمهٔ بقا را
مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را
برو ای گدای مسکین در خانه علی زن
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را
بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا
بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب
که علم کند به عالم شهدای کربلا را
چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان
چو علی که میتواند که به سر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را
به دو چشم خونفشانم هله ای نسیم رحمت
که ز کوی او غباری به من آر توتیا را
به امید آن که شاید برسد به خاک پایت
چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چو نای هر دم ز نوای شوق او دم
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را
«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایی بنوازد آشنا را»
ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهریارا
روزی به رهی مرا گذر بود بنشسته به ره جناب خر بود
از خرتونگوکه چون گهربود. چون صاحب دانش وهنر بود
گفتم که جناب درچه حالی. فرمودکه وضع باشد عالی
گفتم که بیاخری رهاکن آدم شووبعد این صفا کن
گفتاکه برو مرا رها کن. زخم تن خویش رادوا کن
خرصاحب عقل وهوش باشد. دورازعمل وحوش باشد
نه ظلم به دیگری نمودیم. نه اهل ریا ومکر بودیم
راضی چوبه رزق خویش بودیم. ازسفره کس نان نربودیم
دیدی تو خری کُشد خری را؟ یا آنکه بُرد زتن سری را؟ (ادامه در...)
ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست میانداختند. دو سکه به او نشان میدادند که یکیش طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند ودو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست میانداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت میآید و هم دیگر دستت نمیاندازند. ملا نصرالدین خندید و گفت : ظاهراً حق با توست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم. شما نمیدانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آوردهام.
«اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.»