دلنوشته های روزمره

دلنوشته های روزمره

مرد تنهای شب
دلنوشته های روزمره

دلنوشته های روزمره

مرد تنهای شب

شکوه طبیعت

  

عکاسی که عکساشو به کسی نمیده!!!

   گروه بر فراز جنگل

   

   

    ما وروستا وآش ترش و ماجراهای بعدش!!!

     

      به سوی روستای اتو...

       

   

شالیزارهای پاشاکلا

 

  

 دو عاشق

 

 گردنه ی گدوک

  

 رد پای برف...

  

 با تشکر

زنگ تفریح

یه بابایی میخوره زمین دستش پیچ میخوره ، منتها تنبلیش میاد بره دکتر نشونش بده ...دستش یه مدت همینجور درد می کرده ، تا یه روز رفیقش بهش میگه : این داروخونه ی سر کوچه یه کامپیوترآورده که صد تومن میگیره ، فوری هر مرضی رو تشخیص میده !!!یارو پیشِ خودش میگه : خوب دیگه صد تومن که پولی نیست ، بریم ببینیم چه جوریاس ...میره اونجا ، می بینه یه دستگاه گذاشتن ، جلوش یه شکاف داره ، روش نوشته :لطفا اسکناس صد تومانی رو وارد کنید ...یارو صد تومنی رو میذاره ، یهو یه چیزه قیف مانند میاد بیرون.

ادامه نوشته

حکایت

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر بیاورند.

عشق بی حاصل

عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده داد و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."
شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! " عارف اولین عروسک را

ادامه نوشته

مهربانی

روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند. او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد، اما عقرب انگشت او را نیش زد. مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد، اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.رهگذری او را دید و پرسید: “برای چه عقربی را که نیش می زند، نجات می دهی؟

مرد پاسخ داد: “این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم.” چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم؟ فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش می زند؟
عشق ورزی را متوقف نساز. لطف و مهربانی خود را دریغ نکن، حتی اگر دیگران تو را بیازارند.

ادامه نوشته

حکایت

برف سنگینی در حال باریدن بود، ناصرالدین شاه هوس درشکه سواری به سرش زد. دستور داد اتاقک درشکه را برایش گرم و منقل و وافور شاهی را هم در آن مهیا سازند، . آنگاه در حالی که دو سوگلی اش در دو طرف او نشسته بودند، در اتاقک گرم و نرم درشکه، دستور حرکت داد، .کمی که از تماشای برف و بوران بیرون و احساس گرمای مطبوع داخل کابین سرخوش شد

هوس بذله گویی به سرش زد و برای آنکه سوگلی هایش را بخنداند، . با صدای بلند به پیرمرد درشکه چی که از شدت سرما می لرزید، گفت:

ادامه نوشته